سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه پاسخ‏ها همانند و در هم بود ، پاسخ درست پوشیده و مبهم بود . [نهج البلاغه]
کل بازدیدها:----637239---
بازدید امروز: ----53-----
بازدید دیروز: ----76-----
خاطرات یک زندگی عاشقانه

 

نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
چهارشنبه 85/8/10 ساعت 10:5 صبح

خوب دوستان عزیز به اینجای قصه رسیدیم که مینا خانوم شباهت اون آقای میانسال رو به عکس دید ولی جرات نداشت که بره جلو و باهاش صحبت کنه

دنبالش رفت- مرد رفت ته کوچه و وارد یه خونه شد که به نظر متروک میومد لای در که وا شد درختای خونه رو مینا هم دید که کاملاً به خاطر عدم رسیدگی همه خشک شدن و اگرم خشک نیستن اون طراوت لازمه رو ندارن ...

مینا شباهت اون آقای میانسال رو به عکس دید ولی جرات نداشت که بره جلو و باهاش صحبت کنه

دنبالش رفت- مرد رفت ته کوچه و وارد یه خونه شد که به نظر متروک میومد لای در که وا شد درختای خونه رو مینا هم دید که کاملاً به خاطر عدم رسیدگی همه خشک شدن و اگرم خشک نیستن اون طراوت لازمه رو ندارن

مرد وارد خونه شد و در رو بست و مینا موند پشت در و به فکر فرو رفت که : چرا این مرد اینقدر گرفته و ناراحت بود چرا این خونه اینقدر بی روح و فرسوده شده خونه ای به این بزرگی

این مرد چه نسبتی با صاحب این عکس داره که شبیهشه

خلاصه تمام این سوالا از توی ذهنش گذشت و تازه این فکر به ذهنش رسید که حالا چه جوری به این آقا قضیه عاشق شدنشو بگه تازه باید بفهمه که این آقا چه کاره صاحب عکس میشه

توی همین فکرا بود که ناگهان در باز شد و مرد اومد بیرون و چشمش به مینا افتاد .

خیلی بی روح و سرد به مینا گفت : بفرمائید خانم کاری دارید ؟؟؟؟؟؟

مینا ناگهان مثل آدمائیکه روح دیده باشه گفت : نه نه فقط فقط میخواستم بدونم این خونه شماست؟؟؟؟؟؟؟؟؟

مرد گفت : بله ، مشکلی هست؟؟؟؟

مینا گفت : مرسی و سریع رفت به سمت سر کوچه که خونه خودشون بود مرد هم شونه هاشو بالا انداخت و رفت اما اونم توی ذهن خودش گفت: این دختره این جا چه کار داشت صاحب این باغو میخواست چیکار

بعدشم چون به نتیجه ای نرسیده بود گفت : به من چه حالا هر کی بود یا هر چی میخواست

مینا سریع رفت توی خونه و رفت توی اتاق و از پنجره به رفتار مرده نگاه میکرد .

اون مرد سوار ماشینش شد و رفت

و مینا به این مسئله فکر میکرد که چطور میتونه سر فرصت از این آقا بپرسه که آیا اون جوون رویائی رو میشناسه یا نه ؟؟؟؟؟

خیلی فکر کرد ولی به نتیجه ای نرسید ناگهان فکری توی مغزش جرقه زد بعد با خودش گفت مینا خانوم کارت دراومد باید کلی برای رسیدن به جواب سوالات سختی بکشی اما می ارزه هر چی باشه از بلاتکلیفی که بهتره

و رفت که بخوابه حالا مینا خانوم هر روز منتظربود که اون آقا بیاد و بره پیشش و باهاش حرف بزنه

اما اون مرد انگار علاقه ای به خونش نداشت چون یک هفته گذشته بود و حتی یه سرم به خونش نزده بود

بلاخره اومد مینا از اون بالا داد زد آقا!!!!!!!!!!!!!!!

مرد نگاهی به پنجره ای که صدا ازش می آمد کرد و گفت چیه خانوم!!!

مینا گفت میشه چند لحظه ببینمتون ؟!

مرد گفت برا چی آخه؟؟؟

گفت میام پائین  میگم بهتون

و مرد هم قبول کرد

مینا لباس پوشید رفت تو کوچه و گفت :

راستش من ! من... من میخواستم (مینا توی دلش گفت نه من توان گفتن این مسئله رو ندارم  لااقل الان ندارم- برای همین تصمیم گرفت بحثو عوض کنه)اگه شما اجازه بدید چون خیلی به گل و گیاه علاقه دارم یه کم به وضع گل و گیاهای خونه شما رسیدگی کنم

مرد همین طوری نگاش کرد و گفت : کی به شما گفته که من دلم میخواد خونم گل و گیاه داشته باشه خانوم ؟؟؟شاید من اصلاً مایل باشم همه اون درختا رو از ریشه بسوزونم شایدم مایل باشم خودمو و همه اون درختا رو  نابود کنم شما به زندگی خودتون برسید به جای اینکه بخواهید به درختای خونه من برسید؟؟

مینا که عزمشو جزم کرده بود که هر طور شده به هدفش برسه گفت::

آقا من از شما پولی نمیخوام

مزاحم زندگی شما هم نمیشم من هر روز بجز روزائی که شما میخواهید به خونتون سر بزنید میرم و به گلها و درختا رسیدگی میکنم !!قول میدم به کارای شما و زندگی شما کاری نداشته باشم

مرد کمی فکر کرد و بعد گفت به یه شرط

مینا سریع گفت : چه شرطی چه شرطی

مرد گفت قول بدی بیشتر از یک ساعت در روز اونجا نباشی

و مینا قبول کرد

مرد کلیدی از توی جیبش درآورد و داد به مینا و گفت این کلید در حیاطه فقط به گلها سر میزنی درهای دیگه و در اتاقا همه قفلن و دزدگیر هم داره حواست باشه

مینا گفت چشم قول میدم

و مرد گفت توی خونه من که خدا بیامرز مادرم بهش میگفت خونه باغ- هیچکسو نمیاری چه همجنس چه غیر همجنس خوب؟؟؟؟؟

مینا سرخ و سفید شد و گفت نه قول میدم من منظور بدی ندارم

و کلید و گرفت و رفت تو خونه

مرد هم رفت به خونه باغش و مینا دیگه پشت پنجره منتظر بیرون اومدنش نشد رفت که از انباری وسایل باغبونی بیاره بیرون و کارشو شروع کنه و میدونست لااقل در زمینه گل و گیاه خوب تجربه داره چرا که اون مهندسی کشاورزی خونده بود

وسائل رسیدگی به درختا و گیاهها رو هم داشت

شب مینا با مادرش صحبت کرد و گفت که به خاطر تخصصم تصمیم دارم باغ ته کوچه رو احیا کنم البته اگه شما اجازه بدید و ماردش گفت: دختر گلم آخه....................من یه کم نگرانتم تا اونجا که من از همسایه ها شنیدم صاحب اون باغ یا آدم تنهاست که اونجا از پدر و مادش بهش ارث رسیده ولی مثل اینکه نه علاقه ای به آباد کردنش داره نه علاقه ای به فروش باغ

مینا گفت مامان !مامان! تو رو خدا بزار برم اصلاً هر روز که من میرم تو هم با من بیا

تازه برای اینکه خیالت راحت بشه باید بگم مرده امروز لیست روزائی رو که برای رسیدگی من میتونم برم رو میزاره پشت در حیاط توی اون روزها هم خودش اصلاً نمیاد بنابراین تو هم بیا تا با هم بریم که دیگه نترسی برای من خوب؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!! تورو خدا قبول کن اگه تو راضی بشی بابامم میتونی راضی کنی!!!! خواهش میکنم!!!

و مادر قبول کرد که با پدرش صحبت کنه و اونو راضی کنه

شب مینا از اشتیاق این کار و حل مشکلش خوابش نمیبرد

تا صبح برای خودش نقشه ریخت و دم دمای صبح بزور خوابش برد

ادامه ....................بماند تا فردا


    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • چی خواستی تا الان و چی شدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    تبیریک عید نوروز و اخبار نی نی
    پلینازم من
    گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
    ما به منبر میرویم شما هورا بکشید
    احوال نامه
    اوضاع نامه ای مشوش
    روز پدر
    عشق
    بازم دارم خواب میبینم
    تولدانه مادرانه
    شیپوری چی خبری آورده
    عید مبارکی
    همچی همینطوری یکهویی یکهو شد
    وقایع الاتفاقیه روی تولدانه
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • فهرست موضوعی یادداشت ها

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  •